به قلم مسعود شاهرخ
تا جایی که فهمیدهام ...
قرار نبوده اینقدر وقتمان را در آخورهای سر پوشیدهی
تاریک بگذرانیم به جای چریدنِ زندگی و چهار نعل تاختن دردشتهای بیمرز.
قرار نبوده که تا نم باران زد، دست پاچه شویم و زود
چتری از جنس پلاستیک روی سر بگیریم ... مبادا مثل کلوخ آب شویم.
قرار نبوده اینقدر دور شویم و مصنوعی ...
ناخنهای مصنوعی،
خندههای مصنوعی،
آوازهای مصنوعی،
دغدغههای مصنوعی ...
به حتم قرار نبوده بزهایی باشیم که سنگ نوردی مصنوعی در سالن میکنند به جای فتح صخرههای بکر زمین.
به حتم قرار نبوده بزهایی باشیم که سنگ نوردی مصنوعی در سالن میکنند به جای فتح صخرههای بکر زمین.
هر چه فکر میکنم میبینم قرار نبوده ما اینچنین
با بغل دستیمان در رقابت تنگانگ باشیم تا اثبات کنیم جانور بهتری هستیم ... این همه مسابقه و مقام و رتبه و دندان به هم نشان دادن برای چیست؟
قرار نبوده همه از دم درس خوانده بشویم، از دم
دکترا به دست بر روی زمین خدا راه برویم، بعید بدانم راه تعالی بشری از دانشگاهها و
مدرکهای ما رد بشود.
باید کسی هم باشد که گوسفندها را هِی کند، دراز
بکشد، نیلبک بزند ... و با سوز هم بزند ...
یک کاوه لازم است که آهنگری کند و درفش داشته باشد و به حرمت عدل از جا برخیزد و حرکت کند.
قرار نبوده این همه در محاصرهی سیمان و آهن، طبق روی طبق بالا برویم. قرار نبوده این تعداد میز و صندلیِ کارمندی روی زمین وجود داشته
باشد. بیشک این همه کامپیوتر و پشتهای قوز کردهی آدمهای ماسیده در هیچ جای خلقت
لحاظ نشده بوده است.
تا به حال بیل زدهاید؟
باغچه هرس کردهاید؟
آلبالو و انار چیدهاید؟
در کل ... خسته از یک روز کاری به رختخواب رفتهاید؟
... آخ که با هیچ خواب دیگری قابل مقایسه نیست.
این چشمها شاید برای دیدن نور مهتاب و ستارگان کویر،
برای دیدن رنگ زرد گلهای آفتابگردان، برای خیره شدن به جاریِ آب ... و نه برای ساعت پشت
ساعت، روز پشت روز، شب پشت شب، خیره ماندن به نور مهتابی مانیتورها آفریده شدهاند.
قرار نبوده خروسها دیگر به هیچکار نیایند و ساعتها به جایشان صبح خوانی کنند.
آواز جیرجیرکهای شب نشین حکمتی داشته حتما،
که شاید لالایی طبیعت باشد برای به خواب بردن ما آدمها، تا قرص خواب لازم نشویم ...
قرار نبوده کار کردن، جز بر طرف کردن
غم نان، بشود همهی دار و ندار زندگی ما، همهی دغدغهی زنده بودن ما.
قرارنبوده کنار هم بودن و زاد و ولد کردن، این همه
قوانین مدنی عجیب و غریب و دادگاه و مهر و حضانت و نفقه و زندان و گروکشی و ضعف اعصاب
داشته باشیم.
قرار نبوده اینطور از آسمان دور باشیم و سی سال
بگذرد از عمرمان و یک شب هم زیر طاق ستارهها نخوابیده باشیم.
قرار نبوده من از اینجا و شما از آنجا، صورتک زرد
به نشانهی سفت بغل کردن و بوسیدن و دوست داشتن برای هم بفرستیم.
چیز زیادی از زندگی نمیدانم ...
اما همینقدر میدانم که اینهمه "قرارنبوده"- ای که برخلافشان اتفاق افتاده، همگیمان را آشفته و سردرگم کرده است.
اما همینقدر میدانم که اینهمه "قرارنبوده"- ای که برخلافشان اتفاق افتاده، همگیمان را آشفته و سردرگم کرده است.
آنقدر که فقط میدانیم خوب نیستیم ...
از هیچ چیز راضی نیستیم ...
اما سر هم در نمیآوریم چرا؟!!